در انتظار پایان تاریخ فلسفه


فلسفه و مورخین بورژوایی آن

 

نصرت شاد

 

در تاریخ فلسفه غرب ، از میانه قرن 19 ماتریالیسم حاکم شد . آزادی های نسبی سیاسی و دینی موجب شدند که فلسفه نیز شکوفا گردد . غالب کلاسیکهای فلسفه قرن 19 متعلق به سه کشور آلمان ، انگلیس و فرانسه بودند . در پایان قرن فو، آمریکا نیز در فلسفه لیبرال ، افرادی را عرضه نمود .

ترور و خونریزی های انقلاب فرانسه در قرن پیش موجب شدند که آلمان به جای فلسفه روشنگری سراغ فلسفه رمانتیک و ایده آلیسم برود . هردر آلمانی در آغاز قرن 19 گفته بود که عقلگرایی بدون شکوفایی یک زبان ، غیرممکن است . با تکیه بر نظرات روسو ، در مقابل فلسفه روشنگری و عقلگرایی ، فلسفه رمانتیک در بعضی از کشورهای اروپایی رشد نمود . فرانسه نخستین کشوری بود که در اروپا جمهوری شد .

کشورهایی که در قرن 19 پیشگامان فلسفه بودند ، در قرن 20 نیز این اتوریته خود را ادامه دادند . با وجود رشد علوم طبیعی ، فلسفه اهمیت خود را در قرن 20 از دست نداد . با گذر از قرن 19 به قرن 20،ماتریالیسم و انقلاب سکولار در غالب کشورهای جهان هوادارانی یافت . در نیمه اول قرن 20 نصف جهان متکی به فلسفه مارکس ، لنین و مائو ، و نیمی دیگر هوادار نظرات اسمیت ، ریکاردو و میل بودند .

مورخین بورژوایی اشاره به دو نوع ماتریالیسم میکنند ؛ ماتریالیسم دیالکتیکی چپ های هگلی و ماتریالیسم متکی به علوم طبیعی . اولی توانست از ایده آلیسم هگلی یک ماتریالیسم بسازد . طبق ادعای لیبرالها برای انان تفکر علمی مهم نبود بلکه تبلیغ سیاست خود با کمک ژورنالیسم در برنامه روز قرار گرفت . در این دوره فویرباخ از سایرین فلسفی تر بود چون مطالب فلسفی آثارش روشن تر بودند . او برای قضاوت،پایاننامه دکترایش را برای هگل فرستاد .

مورخین لیبرال امروزه اشاره  میکنند چون برای مارکسیستها مبارزه طبقاتی مهمتر از تاکتیک های تفکر فلسفی بود ، آنان بیشتر تحت تاثیر ماتریالیسم روشنگری انقلاب فرانسه بودند تا زیر تاثیر نظرات فلسفی هگل .

مورخین بورژوازی می پرسند مارکسیسم فلسفه است یا ایدئولوژی ؟ . لنین میگفت که مارکس و انگلس از اول تا آخر عمر خود در آثار فلسفی شان جانبدارانه عمل کردند یعنی فلسفه را در خدمت سیاست و انقلاب و سوسیالیسم قرار دادند . منقدین لیبرال مدعی هستند که حتی علمی نامیدن فلسفه میان مارکسیستها برای مخفی کردن اهداف اجتماعی و سیاسی شان بود . مارکس خود  از ماتریالیسم عملی سخن میگفت .

ماتریالیسم همیشه متکی به علوم طبیعی بود . در محافل انقلابی آنزمان به چپ های هگلی توصیه میشد که در باره ماتریالیسم متکی به علوم طبیعی بحث گردد . آنها در رابطه با نظرات داروین میگفتند حتی اگر انسان از نظر جسمی پسر عموی میمون باشد ، از نظر فکری ولی موجودی جدید و متکامل تر است .

مارکس با تبلیغ ماتریالیسم تاریخی ، یک فرد انقلابی ابدی شد . راهنمای فلسفه مارکسیستی همیشه اهداف خاص و دسترسی به شرایط سیاسی مناسب بود . آنان میگفتند با از بین رفتن کاپیتالیسم و پرولتاریا در جامعه کمونیستی ، انسان و طبیعت در یک شرایط بهشت زمینی و در هماهنگی با هم خواهند زیست .

   گرچه مارکس از ماتریالیسم تاریخی دفاع میکرد ، انگلس بیشتر طرفدار فلسفه هستی یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی بود . استالین با خلاصه و فشرده نمودن مفاهیم ماتریالیسم دیالکتیکی ، فلسفه هستی و فلسفه تاریخ ، - مارکسیسم –لنینیسم را مطرح نمود .  بعد از مرگ استالین و استالین زدایی ، جزم فلسفی نیز مقداری بکنار رفت و در سال 1958 فلسفه مارکسیستی جدیدی در محافل کمونیستی مطرح شد .

در تاریخ فلسفه بورژوایی ، پراگماتیستها یا عملگرایان ، در مقابل ماتریالیستها به دفاع از دین پرداختند . آنها میگفتند آنچه انسان نیاز دارد ، مهم اسست و نه آنچه درست یا غلط باشد . در نظر عملگرایی پراگماتیستها ، در پایان ، اشتباهات انسان آنچنان مهم نخواهند بود . در زمان ارسطو گرایان نو و در فلسفه اسکولاستیک مدرسین مسیحی ادعا میشد که انسان با دو نوع حقیقت روبرو است ؛ حقیقت معمولی و حقیقت ابدی .

مهمترین فلسفه بورژوایی قرن 20 فلسفه اگزیستنسیالیستی آلمان و فرانسه بود . فنومنولوگی یا پدیده شناسی نیز بحث نویی در فلسفه قرن 20 بحساب می آید . برگسن در فلسفه زندگی خود میگفت نه تنها انسان بلکه خدا نیز در حال تغییر و شدن است . نیچه ؛ متفکر مهم شاخه فلسفه زندگی ناتورالیستی بود . ماکس شلر در آغاز فلسفه قرن 20 میگفت که خدای ادیان با خدای فیلسوفان فرق دارد .

فلسفه اگزیستنسیالیستی آلمان میخواست که فلسفه هستی شناسی بحساب آید و نه علم انسانشناسی یا اخلاق یا بحث انتقاد از فرهنگ . در سایر نقاط اروپا فلسفه اگزیستنسیالیستی  به موضوعات ترس ، تراژدی ، شکست ، سرگردانی ،و نیهلیسم می پرداخت .

دو فیلسوف مهم اگزیستنسیالیستی آلمان ؛ هایدگر متکی به نظرات هوسرل-، و یاسپارس شاگرد هگل بودند . در نظر یاسپارس هستی از بازی زندگی و تفکر تشکیل میشود و عقل و هستی دو قطب مهم زندگی هستند . او میگفت که انسان همیشه در راه است و هیچگاه به منزلگاه و مکان ثابتی نخواهد رسید .

جدابیت فلسفه هستی شناسی فرانسه بخاطر عنصر ادبی آن بود . سارتر نماینده آته ایستی و گابریل مارسل نماینده مسیحی آن بودند . منابع فلسفه اگزیستنسیالیستی سارتر غیر از هایدگر ، آثار ادبی زمان او و افکار دوره روشنگری بودند . در نزد مارسل از ترکیب متافیزیک پیشین و اگزیستنسیالیسم مدرن ، یک سنتز جدید بوجود آمده .

کارل پوپر از جمله دشمنان جامعه باز و آزاد را، متفکرانی مانند مارکس ، هگل و افلاتون میدانست . در فلسفه هرمنوتیک اشاره میشود که تئوری علم چیز جدیدی نبود چون همیشه تئوری شناخت و علم منطق خود را با حقیقت و روش تحقیق سرگرم کرده اند .

در فلسفه ساختارگرایی اشاره میشود که در جهان طبیعت ، جهان فرهنگ بوجود می آید . فلسفه ساختار گرایی محدود به فلسفه نبود بلکه نقد ادبی ، هنرشناسی ، جامعه شناسی و مردم شناسی نیز از جمله بخش های آن بودند .

روحانیون فلسفه مسیحی مدعی بودند که آن عقاید پیشرفته تر از فلسفه مدرسین اسکولاستیک نو است . در قرن 20 فلسفه مسیحی متکی به نظرات افلاتون ، ارسطو ، فلوطین ، آگوستین ، توماس ، و بوناونتورا بود .


November 12th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي